به سوی کربلا
ای خمیره تو از"هو"، ای قتیـل در محــرم از غم تو شعله ور شد گنبـــد عتیق عالــم
طبل و سنج می نوازند لیل و النهار، درعرش حضرت مسیح رفته است بر صلیب نوحه و غم
می رسد به ناکجاها نوحه خوانی ملائک سینه می زند پیمبر، اشـک می فشاند آدم
کربلا ! دگر تو در خویش خونی از خدا نداری گمشده گل من و تو، گم شده گل دو عالم
دجله و فرات! اسمی ذکر صبح و شام من شد ای حسین اسم من باش، ای حسین؛ اسم اعظم!
دل به سوی کربلا شد ناگهان، تبارک الله! ما طفیـل عشــق اوییــم صــل آله و سلــم
« صالح محمدی امین »
* * *
ای غبارت توتیای چشم ما ای کربلا
در محرم سینه ها غرق ملالی دیگر است جاری از چل چشمه دلها زلالی دیگر است
با حلولــش برنخیــزد جز فغان از عاشقان طاق ابروی محــرم را هلالــی دیگــر است
بس که لحظه لحظههایش سرخ و عاشورایی است سیر شیون کردنش امر محالی دیگر است
لحظهای با لحظههایش اشک حرمان ریختن نیست ناممکن ولی محتاج حالی دیگر است
ماتمش اطفال را سازد چو زالان سوگــوار درغمش هر شیرخواری شیر زالی دیگر است
چند روزی با علم نی اسبها را هی کنند کودکان را در محرم قیل و قالی دیگر است
هیچ کس چون ما نگیرد ماتم این ماه را با محرم شیعیان را اتصالی دیگر است
تشنه یک سینهی سیرم، مرا بسمل کنید بال بال مرغ بسمل، بال بالی دیگر است
عزتی گرهست جز" هیهات منَ الذِله" نیست درس عشق آموختن کسب کمالی دیگر است
هرچه داریم از حسین(ع) و عشق او داریم ما کربلا ای کربلا ای کربلا ای کربلا
« کیومرث عباسی قصری »
آنک پایان من ...
شور به پا می کند خون تو در هر مقام میشکفم بیصدا در خود هر صبح و شام
باده به دست تو کیست ؟ طفل جوان جنون پیر غلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان ، شهد شهادت به جوش میشکند تیغ را خندة خون در نیام
ساقی بی دست شد خاک زمی مست شد میکده آتش گرفت سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند ماه مرا از عراق کوفه شود شامتان ، کوفه مرامان شام
از خود بیرون زدم ، در طلب خون تو بندة حرّ توام ، اذن بده یا امام
عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت آنک پایان من در غزلی ناتمام
«علیرضا قزوه »
تکیه در بوی شهادت
باز هم پژواک گام کیست این ؟ برعلم ها موج نام کیست این ؟
عقلها مست جنون کیستند ؟ عشق ها گریان خون کیستند ؟
بر علمها پارههای دل چراست ؟ موج نام یا ابا فاضل چراست ؟
کوچه ها از دسته ها یک دست شد باد از بوی علم ها مست شد
«اندک اندک بوی مستان می رسند اندک اندک بت پرستان می رسند
کوچهای از سینه هاتان واکنید نک بتان با آبدستان میرسند
دف زنان ، رقصان و واویلا کنان نرم نرمک بند گیسو واکنان
جانشان خم های پر خون آمده مویشان رگهای بیرون آمده
بیخبر از بندها ، پیوندها دور اندازند ، گیسو بندها
بیخبر از عقلهای خانگی عشق میورزند با دیوانگی
تکیه در بوی شهادت ، بوی خون موج گیسو ، موج رگ ، موج جنون
یک طرف بوی علم ها می وزد یک طرف طوفان غمها میوزد
بازهم پژواک گام کیست این ؟ برعلمها موج نام کیست این ؟
«
طوفان
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلختر از تلخ در تاریخ که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرّم بود
مدینه نه که حتی مکّه دیگر جای امنی نیست تمام کربلا و کوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا کنار رود در آن ظهر درد آلود کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود
دلش میخواست میشدآب شد از شرم،اما حیف دلش میخواست صد جان داشت امّا بازهم کم بود
اگر در کربلا طوفان نمی شد کس نمیفهمید چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی خم بود
«علیرضا قزوه »
خون پاکان
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه آری اینچنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر سخره از سیب زنخ بر می توان دید خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می بیشتر کن ساق امشب بامن مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدم تشنگانند می ده حریفانم صبوری می توانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند با نا شکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینة دیرینه دارم من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابلیم برادر میراث خوار رنج هابیلیم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه یحیی ! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم برادر با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان می تنیدم در چاه کوفه وای حیدر می شنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم عمّار وش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچون اشتر باز راندم با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج می زد وادی به وادی خون پاکان موج می زد
بی داد مردم ما خدا ، بی درد مردم نامرد مردم ما خدا ، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم زینب اسیری رفت و ما برجای بودیم
از دست ما برریگ صحرا نطع کردند دست علمدار خدا را قطع کردند
نو باوهگان مصطفی را سر بریدند مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگ ریز باغ زهرا برگ کردیم زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید برخشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
«علی معلم دامغانی »